راسوی شجاع
يكي بود، يكي نبود زیر گنبد کبود در جنگلی سبز و قشنگ، راسو کوچولویی زندگی میکرد که مهربان و زرنگ بود و همهی اهالی جنگل دوستش داشتند.
روزی از روزهای بهاری که راسو کوچولو در جنگل مشغول بازی بود، ناگهان باران تُندی شروع به باريدن كرد. راسوی قصهی ما برای اینکه خیس نشود به درون غاری رفت که در آن نزدیکی بود.
مدتی منتظر ماند تا باران تمام شود ولی خیلی خسته و گرسنه شده بود. بوی خوش غذایی را از داخل غار حس کرد. تکه گوشت شکار شده ای در غار دید. او بدون اینکه فکر کند آنجا ممکن است خانهی یکی از اهالی جنگل باشد و باید برای ورود و خوردن غذا اجازه بگیرد، تکهگوشت شکارشده را برداشت و شروع به خوردن آن کرد.
باران که تمام شد، راسوکوچولو از غار بیرون آمد تا به خانه خودش برود. ناگهان متوجه شد خانم و آقای روباهی دارند به غار نزدیک می شوند. آنها با صدای بلند حرف می زدند.
آقای روباه گفت: وای چه باران شدیدی بود! خوشحالم که تمام شد. خیلی گرسنه شدهام.
خانم روباه جواب داد: ناراحت نباش. توی خانه غذا داریم….
راسو کوچولو که تازه متوجه اشتباهش شد، گفت: وای خدا، من غذای خانم و آقای روباه را خوردهام.
با خودش فکر کرد که اگر آنها بفهمند چه میشود؟
او ترسید. رنگ و رویش پرید، بدنش شروع به لرزیدن کرد و قلبش تندتند می زد. راسو کوچولو نمیدانست که باید چه کار کند. بنابراین تصمیم گرفت که فرار کند.
راستی بچه ها، شما اگر به جای راسو بودید چه كار می کردید؟! …
راسو شروع به دویدن کرد. دوید و دوید تا خسته شد. کنار درختی ایستاد تا نفسی تازه کند. جغد دانا بالای درخت به راسو خیره شده بود. به او گفت مشکلی برایت پیش آمده؟ من میتوانم کمکت کنم؟
راسو منمنکنان گفت: اِ… اِ… آخه میدونی…
جغد گفت: راسو کوچولو تو ترسیدی! بهتر است اول چند بار نفس عمیق بکشی تا کمی آرام شوی. بعد برایم توضیح بده چه اتفاقی افتاده، شاید من بتوانم کمکت کنم.
راسو چند بار نفس عمیق کشید و گفت: من اشتباه بدی کردهام و داستان را برای او توضیح داد.
جغد گفت: چرا به خانم و آقای روباه نگفتی که اشتباه کردی و معذرتخواهی کنی؟
راسو گفت: آخه… آخه نگران بودم كه آنها از دستم عصبانی شوند.
جغد گفت: بله، آنها حق دارند که از این اتفاق ناراحت شوند، اما تو بهتر است اشتباهت را جبران کنی.
راسو گفت: چطوری؟
جغد دانا گفت: وقتی که کار اشتباهی انجام میدهی باید عذرخواهی کنی و بگویی که از اشتباهت ناراحت و پشیمان هستي. بعد از آن هم تلاش کنی که اشتباهت را جبران کنی.
راسو کمی فکر کرد و گفت: میتوانم اشتباهم را جبران کنم.
جغد گفت: آفرین، حالا بگو ببینم چطور میخواهی جبران کنی؟!
راسو گفت: حالا که باران بند آمده است، میتوانم غذايي تهيه كنم و برایشان ببرم.
جغد دانا گفت: آفرین!
راسو کوچولو با خوشحالی از جغد تشکر کرد و رفت. او پس از مدتی خوراکی خوشمزه ای را فراهم کرد و به دیدن آقاي روباه و همسرش رفت.
وقتي كه به درِ غار رسيد، آنها را صدا کرد. خانم و آقای روباه خسته و گرسنه به دهانهی غار آمدند.
راسو با ترس و لرز گفت: سلام! امروز وقتی در حال بازی در جنگل بودم، باران تندی باريد و من برای این که خیس نشوم و سرما نخورم، بدون اجازه وارد خانهی شما شدم. بعد هم از شدت گرسنگی غذای شما را خوردم. میدانم کارم خیلی اشتباه بود، ببخشید! قول می دهم که دیگر چنین اشتباهی را تکرار نکنم و برای جبران آن غذايي برایتان آوردهام.
خانم و آقای روباه که اول خیلی ناراحت شده بودند، بعد از تمام شدن حرف راسو نگاهی به هم انداختند و با لبخند شجاعت راسو را تحسین کردند.
راسوی قصۀ ما خیلی خوشحال شد. او یاد گرفته بود که اگر خطایی کرد بجای ترسيدن و فرار کردن، باید شجاعانه عذرخواهی کرده و اشتباهش را جبران کند.
نويسنده: معصومه اله داديان
خوب و آموزنده بود.