داستان پرطلایی
یکی بود یکی نبود.
سارا یک جوجه ی زرد کوچک داشت. او همیشه مواظب جوجه بود که گرسنه و تشنه نباشد. سارا برای جوجه یک اسم انتخاب کرده بود. چون پرهای طلایی جوجه کوچولو را خیلی دوست داشت اسمش را پرطلایی گذاشته بود. وقتی از مدرسه می آمد زود پیش جوجه اش می رفت و با آن بازی می کرد. برایش دانه می ریخت. آب می آورد. و کلی به آنها خوش می گذشت. پرطلایی هم سارا را خیلی دوست داشت. همین که صدایش را می شنید بالا می پرید و جیک جیک می کرد.
روزها می گذشت و پرطلایی بزرگ و بزرگ تر می شد. دیگر پرهای جوجه سفید شده بودند. تاج قرمز کوچولویش هم بزرگ تر شده بود. اما یک روز اتفاقی افتاد. سارا وقتی از مهد کودک به خانه آمد، سراغ پرطلایی رفت. اما دید جوجه اش روی زمین خوابیده است. با خودش گفت: پرطلایی حتما خیلی خسته شده که این طوری به پهلو دراز کشیده. سارا تکانش داد. اما جوجه بیدار نشد.
سارا دلش برای جوجه که بیدار باشد و بازی کند تنگ شد. گریه کرد و مادرش را صدا زد.
سارا گفت : مامان! پرطلایی دیگر تکان نمی خورد. خوابیده اما بیدار نمی شود. حالا چه کار کنم؟ مادرش آمد. او هم جوجه را تکان داد. اما بیدار نشد.
مادرش گفت: سارا جان پرطلایی مرده است. سارا گفت: یعنی چی؟… خب من باید چه کار کنم که خوب شود؟
مادرش گفت: پرطلایی برای همیشه خوابیده است. دیگر بازی نمی کند. غذا نمی خواهد و تکان نمی خورد. هیچ کس هم نمی تواند کاری انجام دهد.
سارا دلش برای پرطلایی سوخت. گریه کرد و گریه کرد. او حوصله ی هیچ کاری نداشت. دلش می خواست فقط به پرطلایی فکر کند و خاطره هایش را به یاد بیاورد. مادر سارا کنارش نشست و اشک هایش را با دستمال پاک کرد. بعد به سارا گفت: پرطلایی خاطره هایش همیشه در یاد ما می ماند. بعد آلبوم عکس را آورد و عکس هایی که همراه پرطلایی گرفته بودند را نشان داد. سپس گفت: هر وقت دلت برای پرطلایی تنگ شد، می توانی عکس ها را ببینی و خاطره هایش را برایم تعریف کنی.
سارا پرسید: اصلا چرا پرطلایی مرد؟ کاش همیشه سالم بود.
مادرش گفت: هر چیزی یک روز خراب می شود و هر موجود زنده ای یک روز می میرد.
آن روز سارا خیلی ناراحت بود. فردای آن روز وقتی به مدرسه رفت، هنوز توی فکر پرطلایی بود.
خانم معلم پرسید: سارا جان چرا ناراحتی؟
سارا گفت: جوجه ی پرطلایی ام مرده. من آن را خیلی دوست داشتم.
مربی سارا را نوازش کرد و گفت: می توانم بفهمم چقدر ناراحتی چون من هم وقتی کوچک بودم جوجه ام مریض شد و مُرد.
نسرین گفت: اجازه خانم، من هم یک اردک داشتم که مُرد. خیلی ناراحت شدم.
ناهید گفت: یک روز من دیدم که یک گنجشک کوچولو روی زمین افتاده و تکان نمی خورد.
مریم گفت: من هم یک بار راه می رفتم خاله ام گفت: از این طرف بیا مورچه ها را نکشی!
بهناز در حالی که کتابش را زیر بغلش می گذاشت گفت: بچه ها یک مورچه اینجاست. بچه ها همه هیجان زده به طرف مورچه نگاه کردند.
ناهید که به مورچه نگاه می کرد گفت: از کجا بفهمیم که یکی مرده؟
معلم گفت: وقتی موجودی خوابیده باشد و بیدار نشود، تکان نخورد، چیزی نخورد و بازی نکند یعنی مرده است و کاری از دست کسی بر نمی آید.
ناهید یک دفعه از جایش پرید و گفت: مورچه مُرد. تکان نمی خورد.
معلم مورچه را نگاه کرد. یكهو مورچه کوچولو به راه افتاد و رفت.
بچه ها خندیدند و خوشحال شدند. سارا آن روز و روزهای بعد دلش کمتر برای پرطلایی تنگ شد.
نويسنده: ليلا طبسي
گوینده: زهرا طباطبایی