Category: پیش شماره 1

سرمقاله

طرح روی جلد پيش شماره 1 ماهنامه سراي كودك
به نام خدایی که زیباست
بچه​ ها سلام!

وقتی می​ نویسم به نام خدا چون می​ خواهم از او کمک بگیرم تا کارم را درست انجام دهم و سپس نوشتم سلام، چون شروع دوستی ماست. من و دوستان بسیار خوبم، دور هم جمع شدیم تا این مجله را راه ​اندازی کنیم، و دوست داریم به​ غیر از سرگرم کردن شما، کمک کنیم تا همه​ ی بچه ​ها تواناتر و داناتر شوند. حالا مي​ خواهم کمي از مجله و خودمان برايتان تعريف کنم:

اسم مجله​ ی ما “ماهنامه سرای کودک” است، “ماهنامه” یعنی اين كه ماهی یک بار به دیدن شما می ​آییم، و شاید بدانید که “سرای کودک” به معنی خانه​ ی کودک است. پس اینجا خانه​ ی شماست! خانه​ ی خودتان که در آن احساس راحتی دارید! درباره​ ی خودمان این را بايد بگويم که ما دور هم جمع شده و یك گروه درست کرده ​ایم به نام “انجمن کودک و رسانه”.

ما کارهای زیاد و مختلفی برای بچه​ ها انجام دادیم و تلاش کردیم تا چیزهای مفيدي به بچه​ هاي ایران یاد بدهیم، مثلا قصه نوشتیم، شعر گفتیم و یك عالمه برنامه ​های کودک و نوجوان براي تلویزیون ساختیم و بهتر از اينها، انیمیشن​ های خیلی زیادي تولید کردیم. ما همچنين مراقبت مي​ كنيم تا هر مطلبي که برای کودکان و نوجوانان توليد می ​شود، درست و مفيد باشد.

حالا که با هم آشنا شدیم می ​توانیم با هم دوست باشیم؛ پس مجله​ ی ما را بخوانيد و نظر بدهيد، و قول می​دهيم که هر ماه همديگر را ببينيم. به امید خدا!

یاد خدا

در آسمون خیال
پرمی زنم با دو بال

می شم مث شاپرک
می رم بالا، کم کمک

می رم به آسمون ها
می گم به او خدایا

نشون بده یه راهی
تا نکنم گناهی

بشم یه بنده ی خوب
پیشت عزیز و محبوب

میاد به گوش صدایی
صدای آشنایی

ای بچه ی خوب و ناز
بخون دعا و نماز

تا همه ی لحظه ها
باشی به یاد خدا

اون وقت هزار ستاره
تو قلب تو می باره
قلبت می شه پر از نور 
از هر گناه می شی دور

چون تو دلت بهاره
عطر و شکوفه داره

حس می کنم مادرم
نشسته در کنارم

دستی رو موهام کشید
پیشونی ام رو بوسید

دیدم برام آورده
یه چادر و سجاده

حرفای او چه زیباست
راهی به سوی خداست

پهن می کنم سجاده
تا که بشم آماده

آماده ی یه پرواز
در آسمون نیاز

شاعر: مهین ملک ثابت

راه مدرسه

باز هم موی مرا
مادرم شانه زده
روی پیراهن من
نقش پروانه زده

مادرم داده به من
کیف زیبای مرا
هست امروز قشنگ
همه چیز و همه جا

پدرم باز مرا
می‌سپارد به خدا
می‌کشد بر سر من
دست پرمهرش را

روی لبهای همه
خنده مهمان شده است
موقع رفتن من
به دبستان شده است
شاعر: افسانه شعبان نژاد

ترانه پاییز

فصل پاییز رسیده
فصل باد و برگ و رنگ 
رو زمین فرشای برگ 
فصل پاییز قشنگ 

توی باغ جنگل و دشت 
باد باز آواز میخونه 
بارون از تو دل ابر 
می ریزه دونه دونه 

هو و هو فوت می کنه 
تا که برگا بریزه 
با شادی شعر می خونه 
میگه بازم پاییزه 

پاییز از راه رسیده 
شاد و شیطون و قشنگ 
نقاشی کرده خدا 
برگارو از همه رنگ 

پاییز و باد و بارون 
بهترین حال و هواست 
خرمالو سیب و انار 
گل لبخند خداست 

ترانه سرا: مریم زارعی

چیستان

چيستان

چشم چشم بیابرو
یه کله پر از مو
گِردم و سفت و سختم
مثل توپ رو درختم … ؟

ترش و شیرین، درشت و ریز
ما میرسیم فصل پاییز
کنار هم سرخ و سفید نشسته
تو دلمون هزار تا دونه هسته … ؟

مریم زارعی

رودخانه ی تیره (1)

یکی بود یکی نبود. جنگل سرسبز و قشنگی بود که یک رودخانه هم از وسط آن می ​گذشت. ماهی​ های کوچک و بزرگ توی رودخانه زندگی می​ کردند، بازی می ​کردند، شادی می​ کردند، می ​خوابیدند و غذا می​ خوردند. روی درخت ​های سرسبزش پرنده ​ها لانه داشتند. تخم می ​گذاشتند. بچه​ دار می ​شدند و خلاصه از زندگی در جنگل لذت می​ بردند. اما یک روز اتفاقی افتاد …

صبح زود وقتی رودخانه از خواب بیدار شد دید رنگش تیره ​ی تیره شده است. تا خودش و رنگ تیره ​اش را دید ترسید. ترسید و لرزید. بعد شروع کرد به سرفه کردن.

ماهی کوچولو از خواب پرید. رنگ تیره​ی آب را دید. ترسید. ترسید و لرزید. بعد هم نفسش تنگ شد و شروع کرد به نفس ​نفس زدن.

گل سرخ که کنار رودخانه زندگی می​ کرد از خواب پرید. همین که رنگ تیره​ ی آب و رنگ پریده​ ی ماهی را دید ترسید. ترسید و لرزید و خم شد. آن وقت پژمرده و ناراحت شد.

درخت که گل پژمرده، ماهی رنگ پریده و رودخانه​ ی تیره را دید، ترسید. ترسید و لرزید. بعد برگ​ هایش یکی​ یکی روی زمین افتادند.

گنجشک کوچولو روی درخت لانه داشت. همین که درخت برگ​ریزان، گل پژمرده، ماهی رنگ​ پریده و رودخانه​ ی تیره را دید، ترسید. ترسید و لرزید. آن وقت شروع کرد به جیک جیک کردن.

 صدای جیک​ جیک گنجشک را درخت، گل، ماهی و رودخانه شنیدند. رودخانه که از رنگ تیره ​اش غصه​ دار بود پرسید: چرا این قدر جیک​ جیک می​کنی؟

گنجشک گفت: درخت برگ​ریزان، گل پژمرده، ماهی رنگ​ پریده و رودخانه ​ی تیره …. همه​ اش ناراحت​ کننده است دیگر.

رودخانه که تا الان فقط به رنگ تیره ​ی خودش فکر می​ کرد  ناراحتی ​اش بیشتر و بیشتر شد. درخت آهی کشید و چند برگ دیگرش روی زمین افتاد. گل هم دست​ های برگی​ اش را شل کرد و گفت: دهانم خشکِ خشک شده اما دوست ندارم آب بخورم. چون آب رودخانه خیلی زشت شده است. ماهی که بی​ حال بود گفت: ای کاش دوباره همه چیز مانند اول شود.

رودخانه گفت: به نظر شما چرا رنگ من تیره شده است؟

 درخت گفت: چرا برگ​ های من در این وقت تابستان می ​ریزند؟

گل گفت: شاید تیره شدن رودخانه به مشکل ما هم ربط داشته باشد.

ماهی گفت: من فقط می​ دانم که حالم خوب نیست.

گنجشک گفت: من به آن طرف ​ها می​ روم شاید بفهمم دلیل تیره شدن آب چیست؟

گل گفت: فقط زود برگرد، تا برای حل مشکلمان فکری بکنیم.

رودخانه گفت: خوش​ خبر باشی!

ماهی گفت: ما منتظرت می​ مانیم…

(پايان قسمت 1)