Category: پیش شماره 1

رودخانه ی تیره (2)

…. گنجشک کوچولو پرواز کرد و رفت. هر چه بیشتر می رفت درخت ها خشک و بی برگ تر و گل ها پژمرده تر بودند. کم کم احساس بدی پیدا کرد. هوا تیره و بدبو شده بود. گنجشک کوچولو سرش گیج می رفت. دیگر نتوانست طاقت بیاورد. پیش دوستانش برگشت. درخت، گل، ماهی و رودخانه که منتظرش بودند درباره ی سفرش و آنچه دیده بود سوال کردند.
گنجشک کوچولو هم از درخت های بیبرگ، گل های پژمرده و هوای بدبو و تیره گفت. ماهی سوال کرد: خُب، حالا بگو دلیل این مشکل ها را فهمیدی؟
اما گنجشک کوچولو گفت: من هیچ چیزی نفهمیدم. چون نتوانستم جلوتر بروم. هر چه بود جلوتر بود.

زخم بر دیوار

در دهکده ی کوچکی، پسر نوجوانی با پدر و مادرش زندگی می کرد. او تنها فرزند خانواده بود. اما پدر و مادرش از اخلاق ناپسند او خيلي غمگین بودند. پرخاشگری عادت او شده بود و با بدزبانی و اخلاق ناپسندش دیگران را آزار می داد. این نوجوان خيلي زود عصبانی میشد و با بچه ها، همسایه ها و حتی دوستانش دعوا می کرد. به همین علت همه از او دوری می کردند و پدر و مادر نگران بودند كه مبادا پسرشان تنها بماند. آنها بارها به او توصیه می کردند که زود عصبانی نشود، اما نتیجه نمی گرفتند. عاقبت، فکری به ذهن پدر رسید…
روزی پدر کیسه ی بزرگ پر از میخی به پسرش داد و از او خواست هر بار که عصبانی شد، با چکش میخی به دیوار چوبی مزرعه بکوبد. پسر چون فکر می کرد که پیشنهاد پدرش یک جور سرگرمی است، آن را پذیرفت.
او هر بار که عصبانی میشد به سمت دیوار چوبی می دوید و میخی در آن می کوبید. روز نخست به علت عصبانیت زیادش 30 تا میخ به دیوار کوبید. پس از چند روز، نصف میخ های کیسه را به دیوار کوبید! كم كم کوبیدن میخ به ديوار براي او سخت مي شد. آخر اين كار برايش زحمت داشت. بنابراین تصمیم گرفت که زود عصبانی نشود.
از آن روز به بعد تعداد میخ هایی که به دیوار می کوبید کم شد، و بالاخره روزی رسید که دیگر هیچ میخی به دیوار نزد! پسر نوجوان آن روز هیچ عصبانی نشده بود و از آن روز به بعد هم هرگز عصبانی نشد و هیچ میخی به دیوار نزد.
پس از اين ماجرا، دوباره پدر از پسرش خواست که هر بار جلوی عصبانیتش را گرفت، یکی از میخ ها را از دیوار چوبی بیرون آورد. چند روز گذشت و پسر توانست بیشتر میخ ها را از دیوار بیرون بکشد. به همین علت پدرش او را تحسین کرد و در حالی که به سوراخ های روی دیوار اشاره می کرد از او پرسید: «آنجا چه می بینی؟» پسر جواب داد: سوراخ های روی دیوار که به علت کوبیدن میخ هنوز بجا مانده است!
پدر به او گفت: فرزندم میخ ها همان عصبانیت و اخلاق ناپسند تو بودند که بر سر مردم می کوبیدی. تو می توانی میخ ها را درآوری اما جای آنها روی دیوار باقی می ماند و دیوار هرگز مانند گذشته نمی شود. حتی بعضی از میخ ها را نمی توانی بیرون بیاوری. عصبانیت و بدزبانی تو مانند همین زخم های روی دیوار بود! ناسزاگويي زخمي به ديگران ميزند كه از آسيب بدني بدتر است! سعی کن از زبانت برای بهتر کردن روابط و دوستی ها استفاده کنی. با کلامت دوستی و محبت خودت را به دیگران نشان بده!

مترجم: زهرا سلمانی زاده


شاهکار باد

با های و هوی آمد 
دور چنار پیچید
با فوت سرد و محکم
از شاخه برگ میچید

با شادمانی آن روز
درکوچه باغ میتاخت
روی زمین دلسرد
یک فرش برگی انداخت

با شاهکار این باد
پاییز غرق لبخند
آهنگ خشخش برگ 
موسیقیِ خداوند 
شاعر: مریم زارعی