امیدوارم که حالتون خوب باشد. یکی از چیزهایی که در زندگی خیلی اهمیت دارد، تندرستی است. این یکی از نعمت های بزرگی است که خدا به انسان داده است. برای این که شکرگزار باشیم باید از سلامت خود و محیط زیست مان مراقبت کنیم. حیوانات هم بخشی از محیط زیست مان هستند. آنها هم مانند ما حق دارند زندگی کنند، مانند ما خانواده دارند و مانند ما احساس دارند. اما زندگی آنها با ما فرق دارد. آنها را نباید از محل زندگی و خانواده شان جدا کرد. پس بیایید به طبیعت احترام بگذاریم.
به نام خداوند گل های شاد
خدای زمین، ابر و باران و باد
به نام خدای درخت و گیاه
خداوند خورشید و دریا و ماه
به نام خداوند بلبل، بهار
خدای زمین، آسمان، سبزه زار
به نامش شود دفترم رنگ رنگ
خداوند دنیای خوب و قشنگ
نوشتم خدا غنچه ای باز شد
کتاب انار و گل آغاز شد
شاعر: لیلا طبسی
در هر کلامش
یک گل شکفته
از خوب و بدها
بسیار گفته
از کوه و از دشت
صحرا و دریا
ناگفته ها را
او گفته با ما
در هر پیامی
حرفش حساب است
فانوس هر راه
نامش کتاب است
سلام! سلام به بچه های همسن و سال خودم، حالا یا یه کم کوچک تر یا كمي بزرگ تر.
من اومدم پیشتون تا درباره ی چیزهایی که دوست داریم با هم حرف بزنیم … چیزهایی که فقط خودمان می دونیم و بزرگ ترها نمی دونند. یا درباره ی کارهایی که بلدیم با هم حرف بزنيم …
ما باید تلاش كنيم تا خودمون كارهاي خودمون را انجام بدیم، و به همديگه هم ياد بديم.
راستی! بگذارید بگم که من پنج ساله هستم و مامانم من رو “اميد خونه” صدا می کنه! خیلی هم ذوق می کنه! … این که من دخترم یا پسر مهم نیست، و این که اسم من سیمین یا سینا هست بازم مهم نیست. مهم اینه که ما می خوایم با هم دوست بشیم و درباره ی کارهای روزمره ی خودمون با هم حرف بزنیم.
مثلا من می خوام بدونم شما هم مثل من دوست دارید بند کفش هاتون رو خودتون ببندید!؟ …
یا مثلا دوست دارید خودتون براي خودتون آب بریزید توی لیوان؟! …
می دونید چيه؟! من دوست دارم وقتی می افتم زمین، مامانم با ترس و بدو بدو من رو از زمين بلند نكنه!! … دوست دارم بگذاره خودم بلند بشم.
دیگه این که من عاشق کارتون هستم! خیلی دوست دارم از صبح تا شب دراز بکشم پای تلویزیون و یک عالمه کارتون نگاه کنم … اما می دونید چیه، خاله فرشته توي مهد کودک میگه: اگه خیلی زياد تلویزیون نگاه کنید، هوش تون رشد نمی کنه یعنی زیاد نمیشه!
حالا منم چون می خوام باهوش باشم به حرفش گوش کردم! … اما حوصله ام سر می ره؛ بعد خاله فرشته به همه مامان ها گفته بود که برای بچه ها کتاب بخرید، مامانم به بابام گفت و بابا هم رفت چند تا کتاب خوب با قصه های جالب خرید؛ نقاشی هاشون هم خیلی قشنگه!
وای بچه ها! من می خوام باهاتون هی حرف بزنم! یک عالمه حرف های جوراجور درباره ی همه چی …
اما می دونم که شما هم از حرف های طولانی زود خسته می شید… پس بقیه حرف هام بمونه براي یک روز دیگه… باشه؟!
سارا یک جوجه ی زرد کوچک داشت. او همیشه مواظب جوجه بود که گرسنه و تشنه نباشد. سارا برای جوجه یک اسم انتخاب کرده بود. چون پرهای طلایی جوجه کوچولو را خیلی دوست داشت اسمش را پرطلایی گذاشته بود. وقتی از مدرسه می آمد زود پیش جوجه اش می رفت و با آن بازی می کرد. برایش دانه می ریخت. آب می آورد. و کلی به آنها خوش می گذشت. پرطلایی هم سارا را خیلی دوست داشت. همین که صدایش را می شنید بالا می پرید و جیک جیک می کرد.
روزها می گذشت و پرطلایی بزرگ و بزرگ تر می شد. دیگر پرهای جوجه سفید شده بودند. تاج قرمز کوچولویش هم بزرگ تر شده بود. اما یک روز اتفاقی افتاد. سارا وقتی از مهد کودک به خانه آمد، سراغ پرطلایی رفت. اما دید جوجه اش روی زمین خوابیده است. با خودش گفت: پرطلایی حتما خیلی خسته شده که این طوری به پهلو دراز کشیده. سارا تکانش داد. اما جوجه بیدار نشد.
سارا دلش برای جوجه که بیدار باشد و بازی کند تنگ شد. گریه کرد و مادرش را صدا زد.
سارا گفت : مامان! پرطلایی دیگر تکان نمی خورد. خوابیده اما بیدار نمی شود. حالا چه کار کنم؟ مادرش آمد. او هم جوجه را تکان داد. اما بیدار نشد.
مادرش گفت: سارا جان پرطلایی مرده است. سارا گفت: یعنی چی؟… خب من باید چه کار کنم که خوب شود؟
مادرش گفت: پرطلایی برای همیشه خوابیده است. دیگر بازی نمی کند. غذا نمی خواهد و تکان نمی خورد. هیچ کس هم نمی تواند کاری انجام دهد.
سارا دلش برای پرطلایی سوخت. گریه کرد و گریه کرد. او حوصله ی هیچ کاری نداشت. دلش می خواست فقط به پرطلایی فکر کند و خاطره هایش را به یاد بیاورد. مادر سارا کنارش نشست و اشک هایش را با دستمال پاک کرد. بعد به سارا گفت: پرطلایی خاطره هایش همیشه در یاد ما می ماند. بعد آلبوم عکس را آورد و عکس هایی که همراه پرطلایی گرفته بودند را نشان داد. سپس گفت: هر وقت دلت برای پرطلایی تنگ شد، می توانی عکس ها را ببینی و خاطره هایش را برایم تعریف کنی.
سارا پرسید: اصلا چرا پرطلایی مرد؟ کاش همیشه سالم بود.
مادرش گفت: هر چیزی یک روز خراب می شود و هر موجود زنده ای یک روز می میرد.
آن روز سارا خیلی ناراحت بود. فردای آن روز وقتی به مدرسه رفت، هنوز توی فکر پرطلایی بود.
خانم معلم پرسید: سارا جان چرا ناراحتی؟
سارا گفت: جوجه ی پرطلایی ام مرده. من آن را خیلی دوست داشتم.
مربی سارا را نوازش کرد و گفت: می توانم بفهمم چقدر ناراحتی چون من هم وقتی کوچک بودم جوجه ام مریض شد و مُرد.
نسرین گفت: اجازه خانم، من هم یک اردک داشتم که مُرد. خیلی ناراحت شدم.
ناهید گفت: یک روز من دیدم که یک گنجشک کوچولو روی زمین افتاده و تکان نمی خورد.
مریم گفت: من هم یک بار راه می رفتم خاله ام گفت: از این طرف بیا مورچه ها را نکشی!
بهناز در حالی که کتابش را زیر بغلش می گذاشت گفت: بچه ها یک مورچه اینجاست. بچه ها همه هیجان زده به طرف مورچه نگاه کردند.
ناهید که به مورچه نگاه می کرد گفت: از کجا بفهمیم که یکی مرده؟
معلم گفت: وقتی موجودی خوابیده باشد و بیدار نشود، تکان نخورد، چیزی نخورد و بازی نکند یعنی مرده است و کاری از دست کسی بر نمی آید.
ناهید یک دفعه از جایش پرید و گفت: مورچه مُرد. تکان نمی خورد.
معلم مورچه را نگاه کرد. یكهو مورچه کوچولو به راه افتاد و رفت.
بچه ها خندیدند و خوشحال شدند. سارا آن روز و روزهای بعد دلش کمتر برای پرطلایی تنگ شد.
بچه ها! تابهحال چیزی درباره «انقراض حیوانات» شنیدید؟ یا اصطلاح «گونه درحال انقراض» به گوشتان خورده است؟ انقراض یعنی نابودی و از میان رفتن. وقتی میگوییم یک گونه از جانداران منقرض شده، یعنی دیگر از آن جاندار در روی زمین حتی یک دانه هم زنده نیست و همه از بین رفتهاند. گونه در حال انقراض هم به جانورانی میگوییم که تعداد کمی از آنها زندهاند، و خیلی احتمال دارد که در چند سال آینده آنها هم بهکلی از بین بروند. پیش از انسان ها، حیوانات زیادی بر روی کره زمین زندگی میکردند که بسیاری از آنها دیگر وجود ندارند. بهجز طبیعت و یخبندانهای زمین در دو دوره، عامل نابودی بسیاری از این حیوانات انسان بوده است: گاهی با شکار بیرویه، گاهی با ازبینبردن محل زندگی آنها، گاهی با ازبینبردن غذای آنها. میدانید شکار بیرویه یعنی چی؟ برایتان میگویم: یعنی اینکه آنقدر از آن حیوان شکار کنیم که سرعت کشته شدنش از سرعت تولید مثل آن بیشتر شود.
«دودو» از پرندههایی است که سالهای زیادی از انقراضش نمیگذرد؛ پرندهای شجاع و مهربان که مثل شترمرغ نمیتوانست پرواز کند. قدی حدود 90 سانتیمتر و وزنی حدود 40 کیلوگرم داشت و در جزیرۀ موریس زندگی میکرد؛ جزیرهای در شرق آفریقا. این جزیره آبوهوایی استوایی پرباران با جنگلهایی زیبا و بینظیر دارد. وقتی نخستین بار دریانوردان اروپایی این جزیره را پیدا کردند، پس از روزها دریانوردی و گرسنگی وارد جزیره شدند. دودوهای نترس که در جزیره دشمنی نداشتند و نمیدانستند انسان ممکن است دشمن خطرناکی برایشان باشد، از آنها فرار نمیکردند. برای همین دریانوردان تا توانستند آنها را شکار کردند. دودوها تخمهایشان را هم در لانههایشان بر روی زمین میگذاشتند. تخم آنها هم خوراک حیواناتی شد که دریانوردان با خودشان آورده بودند. دیگر نه تخمهای دودو جای امنی داشت و نه خود آنها از دست انسانها در امان بودند. برای همین در مدت کوتاهی این پرندهها منقرض شدند.
بچه ها! آیا شما گونهای را میشناسید که در حال انقراض باشد؟ به نظر شما برای اینکه نگذاریم حیوان دیگری منقرض شود چه کار باید کرد؟