Category: اتاق داستان

21 مرداد 1401 by مدیر ماهنامه 1 Comment

راسوی شجاع

يكي بود، يكي نبود زیر گنبد کبود در جنگلی سبز و قشنگ، راسو کوچولویی زندگی می‌کرد که مهربان و زرنگ بود و همه‌ی اهالی جنگل دوستش داشتند.

روزی از روزهای بهاری که راسو کوچولو در جنگل مشغول بازی بود، ناگهان باران تُندی شروع به باريدن كرد. راسوی قصه‌ی ما برای این‌که خیس نشود به درون غاری رفت که در آن نزدیکی بود.

مدتی منتظر ماند تا باران تمام شود ولی خیلی خسته و گرسنه شده بود. بوی خوش غذایی را از داخل غار حس کرد. تکه گوشت شکار شده ای در غار دید. او بدون اینکه فکر کند آنجا ممکن است خانه‌ی یکی از اهالی جنگل باشد و باید برای ورود و خوردن غذا اجازه بگیرد، تکه‌گوشت شکارشده‌ را برداشت و شروع به خوردن آن کرد.

باران که تمام شد، راسوکوچولو از غار بیرون آمد تا به خانه خودش برود. ناگهان متوجه شد خانم و آقای روباهی دارند به غار نزدیک می شوند. آنها با صدای بلند حرف می زدند.

آقای روباه گفت: وای چه باران شدیدی بود! خوشحالم که تمام شد. خیلی گرسنه شده‌ام.

خانم روباه جواب داد: ناراحت نباش. توی خانه غذا داریم….

راسو کوچولو که تازه متوجه اشتباهش شد، گفت: وای خدا، من غذای خانم و آقای روباه را خورده‌ام.

با خودش فکر کرد که اگر آنها بفهمند چه می‌شود؟

او ترسید. رنگ و رویش پرید، بدنش شروع به لرزیدن کرد و قلبش تندتند می زد. راسو کوچولو نمی‌دانست که باید چه کار کند. بنابراین تصمیم گرفت که فرار کند.

راستی بچه ها، شما اگر به جای راسو بودید چه كار می کردید؟! …

راسو شروع به دویدن کرد. دوید و دوید تا خسته شد. کنار درختی ایستاد تا نفسی تازه کند. جغد دانا بالای درخت به راسو خیره شده بود. به او  گفت مشکلی برایت پیش آمده؟ من می‌توانم کمکت کنم؟

راسو من‌من‌کنان گفت: اِ… اِ… آخه می‌دونی…

جغد گفت: راسو کوچولو تو ترسیدی! بهتر است اول چند بار نفس عمیق بکشی تا کمی آرام شوی. بعد برایم توضیح بده چه اتفاقی افتاده، شاید من بتوانم کمکت کنم.

راسو چند بار نفس عمیق کشید و گفت: من اشتباه بدی کرده‌ام و داستان را برای او توضیح داد.

جغد گفت: چرا به خانم و آقای روباه نگفتی که اشتباه کردی و معذرت‌خواهی کنی؟

راسو گفت: آخه… آخه نگران بودم كه آنها از دستم عصبانی شوند.

جغد گفت: بله، آنها حق دارند که از این اتفاق ناراحت شوند، اما تو بهتر است اشتباهت را جبران کنی.

راسو گفت: چطوری؟

جغد دانا گفت: وقتی که کار اشتباهی انجام می‌دهی باید عذرخواهی کنی و بگویی که از اشتباهت ناراحت و پشیمان هستي. بعد از آن هم تلاش کنی که اشتباهت را جبران کنی.

راسو کمی فکر کرد و گفت: می‌توانم اشتباهم را جبران کنم.

جغد گفت: آفرین، حالا بگو ببینم چطور می‌خواهی جبران کنی؟!

راسو گفت: حالا که باران بند آمده است، می‌توانم غذايي تهيه كنم و برایشان ببرم.

جغد دانا گفت: آفرین!

راسو کوچولو با خوشحالی از جغد تشکر کرد و رفت. او پس از مدتی خوراکی خوشمزه ای را فراهم کرد و به دیدن آقاي روباه و همسرش رفت.

وقتي كه به درِ غار رسيد، آنها را صدا کرد. خانم و آقای روباه خسته و گرسنه به دهانه‌ی غار آمدند.

راسو با ترس و لرز گفت: سلام! امروز وقتی در حال بازی‌ در جنگل بودم، باران تندی باريد و من برای این که خیس نشوم و سرما نخورم، بدون اجازه وارد خانه‌ی شما شدم. بعد هم از شدت گرسنگی غذای شما را خوردم. می‌دانم کارم خیلی اشتباه بود، ببخشید! قول می دهم که دیگر چنین اشتباهی را تکرار نکنم و برای جبران آن غذايي برایتان آورده‌ام.

خانم و آقای روباه که اول خیلی ناراحت شده بودند، بعد از تمام شدن حرف راسو نگاهی به هم انداختند و با لبخند شجاعت راسو را تحسین کردند.

راسوی قصۀ ما خیلی خوشحال شد. او یاد گرفته بود که اگر خطایی کرد بجای ترسيدن و فرار کردن، باید شجاعانه عذرخواهی کرده و اشتباهش را جبران کند.

نويسنده: معصومه اله داديان

27 فروردین 1401 by مدیر ماهنامه 0 Comments

من امید خونه هستم

سلام! سلام به بچه ​های هم​سن و سال خودم، حالا یا یه کم کوچک ​تر یا كمي بزرگ تر.

من اومدم پیش​تون تا درباره​ ی چیزهایی که دوست داریم با هم حرف بزنیم … چیزهایی که فقط خودمان می​ دونیم و بزرگ ترها نمی دونند. یا درباره ​ی کارهایی که بلدیم با هم حرف بزنيم …

ما باید تلاش كنيم تا خودمون كارهاي خودمون را انجام بدیم، و به همديگه هم ياد بديم.

راستی! بگذارید بگم که من پنج ساله هستم و مامانم من رو “اميد خونه” صدا می​ کنه! خیلی هم ذوق می​ کنه! … این که من دخترم یا پسر مهم نیست، و این که اسم من سیمین یا سینا هست بازم مهم نیست. مهم اینه که ما می​ خوایم با هم دوست بشیم و درباره​ ی کارهای روزمره​ ی خودمون با هم حرف بزنیم.

مثلا من می خوام بدونم شما هم مثل من دوست دارید بند کفش ​هاتون رو خودتون ببندید!؟ …

یا مثلا دوست دارید خودتون براي خودتون آب بریزید توی لیوان؟! …

می​ دونید چيه؟! من دوست دارم وقتی می ​افتم زمین، مامانم با ترس و بدو بدو من رو از زمين بلند نكنه!! … دوست دارم بگذاره خودم بلند بشم.

دیگه این که من عاشق کارتون هستم! خیلی دوست دارم از صبح تا شب دراز بکشم پای تلویزیون و یک عالمه کارتون نگاه کنم … اما می​ دونید چیه، خاله فرشته توي مهد کودک می​گه: اگه خیلی زياد تلویزیون نگاه کنید، هوش​ تون رشد نمی​ کنه یعنی زیاد نمیشه!

حالا منم چون می​ خوام باهوش باشم به حرفش گوش کردم! … اما حوصله ​ام سر می​ ره؛ بعد خاله فرشته به همه مامان​ ها گفته بود که برای بچه ​ها کتاب بخرید، مامانم به بابام گفت و بابا هم رفت چند تا کتاب خوب با قصه ​های جالب خرید؛ نقاشی​ هاشون هم خیلی قشنگه!

وای بچه ​ها! من می​ خوام باهاتون هی حرف بزنم! یک عالمه حرف​ های جوراجور درباره​ ی همه چی …

اما می ​دونم که شما هم از حرف ​های طولانی زود خسته می​ شید… پس بقیه حرف​ هام بمونه براي یک روز دیگه… باشه؟!

دوباره میام پیش​تون… خدانگهدارررررر…

نويسنده: اشرف موسي خاني

27 فروردین 1401 by مدیر ماهنامه 0 Comments

داستان پرطلایی

یکی بود یکی نبود.

سارا یک جوجه​ ی زرد کوچک داشت. او همیشه مواظب جوجه بود که گرسنه و تشنه نباشد. سارا برای جوجه یک اسم انتخاب کرده بود. چون پرهای طلایی جوجه کوچولو را خیلی دوست داشت اسمش را پرطلایی گذاشته بود. وقتی از مدرسه می ​آمد زود پیش جوجه ​اش می ​رفت و با آن بازی می​ کرد. برایش دانه می​ ریخت. آب می ​آورد. و کلی به آنها خوش می​ گذشت. پرطلایی هم سارا را خیلی دوست داشت. همین که صدایش را می شنید بالا می​ پرید و جیک​ جیک می​ کرد.

روزها می​ گذشت و پرطلایی بزرگ و بزرگ ​تر می ​شد. دیگر پرهای جوجه سفید شده بودند. تاج قرمز کوچولویش هم بزرگ​ تر شده بود. اما یک روز اتفاقی افتاد. سارا وقتی از مهد کودک به خانه آمد، سراغ پرطلایی رفت. اما دید جوجه​ اش روی زمین خوابیده است. با خودش گفت: پرطلایی حتما خیلی خسته شده که این طوری به پهلو دراز کشیده. سارا تکانش داد. اما جوجه بیدار نشد.

سارا دلش برای جوجه که بیدار باشد و بازی کند تنگ شد. گریه کرد و مادرش را صدا زد.

سارا گفت : مامان! پرطلایی دیگر تکان نمی خورد. خوابیده اما بیدار نمی ​شود. حالا چه کار کنم؟ مادرش آمد. او هم جوجه را تکان داد. اما بیدار نشد.

مادرش گفت: سارا جان پرطلایی مرده است. سارا گفت: یعنی چی؟… خب من باید چه کار کنم که خوب شود؟

مادرش گفت: پرطلایی برای همیشه خوابیده است. دیگر بازی نمی​ کند. غذا نمی​ خواهد و تکان نمی​ خورد. هیچ کس هم نمی​ تواند کاری انجام دهد.

سارا دلش برای پرطلایی سوخت. گریه کرد و گریه کرد. او حوصله​ ی هیچ کاری نداشت. دلش می​ خواست فقط به پرطلایی فکر کند و خاطره​ هایش را به یاد بیاورد. مادر سارا کنارش نشست و اشک​ هایش را با دستمال پاک کرد. بعد به سارا گفت: پرطلایی خاطره​ هایش همیشه در یاد ما می​ ماند. بعد آلبوم عکس را آورد و عکس​ هایی که همراه پرطلایی گرفته بودند را نشان داد. سپس گفت: هر وقت دلت برای پرطلایی تنگ شد، می​ توانی عکس​ ها را ببینی و خاطره ​هایش را برایم تعریف کنی.

سارا پرسید: اصلا چرا پرطلایی مرد؟ کاش همیشه سالم بود.

مادرش گفت: هر چیزی یک روز خراب می​ شود و هر موجود زنده ​ای یک روز می ​میرد.

آن روز سارا خیلی ناراحت بود. فردای آن روز وقتی به مدرسه رفت، هنوز توی فکر پرطلایی بود.

خانم معلم پرسید: سارا جان چرا ناراحتی؟

سارا گفت: جوجه​ ی پرطلایی​ ام مرده. من آن را خیلی دوست داشتم.

مربی سارا را نوازش کرد و گفت: می​ توانم بفهمم چقدر ناراحتی چون من هم وقتی کوچک بودم جوجه​ ام مریض شد و مُرد.

نسرین گفت: اجازه خانم، من هم یک اردک داشتم که مُرد. خیلی ناراحت شدم.

ناهید گفت: یک روز من دیدم که یک گنجشک کوچولو روی زمین افتاده و تکان نمی​ خورد.

مریم گفت: من هم یک بار راه می​ رفتم خاله​ ام گفت: از این طرف بیا مورچه​ ها را نکشی!

بهناز در حالی که کتابش را زیر بغلش می​ گذاشت گفت: بچه​ ها یک مورچه اینجاست. بچه ​ها همه هیجان​ زده به طرف مورچه نگاه کردند.

ناهید که به مورچه نگاه می​ کرد گفت: از کجا بفهمیم که یکی مرده؟

معلم گفت: وقتی موجودی خوابیده باشد و بیدار نشود، تکان نخورد، چیزی نخورد و بازی نکند یعنی مرده است و کاری از دست کسی بر نمی​ آید.

ناهید یک دفعه از جایش پرید و گفت: مورچه مُرد. تکان نمی​ خورد.

معلم مورچه را نگاه کرد. یكهو مورچه کوچولو به راه افتاد و رفت.

بچه​ ها خندیدند و خوشحال شدند. سارا آن روز و روزهای بعد دلش کمتر برای پرطلایی تنگ شد.

نويسنده: ليلا طبسي

گوینده: زهرا طباطبایی

رودخانه ی تیره (1)

یکی بود یکی نبود. جنگل سرسبز و قشنگی بود که یک رودخانه هم از وسط آن می ​گذشت. ماهی​ های کوچک و بزرگ توی رودخانه زندگی می​ کردند، بازی می ​کردند، شادی می​ کردند، می ​خوابیدند و غذا می​ خوردند. روی درخت ​های سرسبزش پرنده ​ها لانه داشتند. تخم می ​گذاشتند. بچه​ دار می ​شدند و خلاصه از زندگی در جنگل لذت می​ بردند. اما یک روز اتفاقی افتاد …

صبح زود وقتی رودخانه از خواب بیدار شد دید رنگش تیره ​ی تیره شده است. تا خودش و رنگ تیره ​اش را دید ترسید. ترسید و لرزید. بعد شروع کرد به سرفه کردن.

ماهی کوچولو از خواب پرید. رنگ تیره​ی آب را دید. ترسید. ترسید و لرزید. بعد هم نفسش تنگ شد و شروع کرد به نفس ​نفس زدن.

گل سرخ که کنار رودخانه زندگی می​ کرد از خواب پرید. همین که رنگ تیره​ ی آب و رنگ پریده​ ی ماهی را دید ترسید. ترسید و لرزید و خم شد. آن وقت پژمرده و ناراحت شد.

درخت که گل پژمرده، ماهی رنگ پریده و رودخانه​ ی تیره را دید، ترسید. ترسید و لرزید. بعد برگ​ هایش یکی​ یکی روی زمین افتادند.

گنجشک کوچولو روی درخت لانه داشت. همین که درخت برگ​ریزان، گل پژمرده، ماهی رنگ​ پریده و رودخانه​ ی تیره را دید، ترسید. ترسید و لرزید. آن وقت شروع کرد به جیک جیک کردن.

 صدای جیک​ جیک گنجشک را درخت، گل، ماهی و رودخانه شنیدند. رودخانه که از رنگ تیره ​اش غصه​ دار بود پرسید: چرا این قدر جیک​ جیک می​کنی؟

گنجشک گفت: درخت برگ​ریزان، گل پژمرده، ماهی رنگ​ پریده و رودخانه ​ی تیره …. همه​ اش ناراحت​ کننده است دیگر.

رودخانه که تا الان فقط به رنگ تیره ​ی خودش فکر می​ کرد  ناراحتی ​اش بیشتر و بیشتر شد. درخت آهی کشید و چند برگ دیگرش روی زمین افتاد. گل هم دست​ های برگی​ اش را شل کرد و گفت: دهانم خشکِ خشک شده اما دوست ندارم آب بخورم. چون آب رودخانه خیلی زشت شده است. ماهی که بی​ حال بود گفت: ای کاش دوباره همه چیز مانند اول شود.

رودخانه گفت: به نظر شما چرا رنگ من تیره شده است؟

 درخت گفت: چرا برگ​ های من در این وقت تابستان می ​ریزند؟

گل گفت: شاید تیره شدن رودخانه به مشکل ما هم ربط داشته باشد.

ماهی گفت: من فقط می​ دانم که حالم خوب نیست.

گنجشک گفت: من به آن طرف ​ها می​ روم شاید بفهمم دلیل تیره شدن آب چیست؟

گل گفت: فقط زود برگرد، تا برای حل مشکلمان فکری بکنیم.

رودخانه گفت: خوش​ خبر باشی!

ماهی گفت: ما منتظرت می​ مانیم…

(پايان قسمت 1)

رودخانه ی تیره (2)

…. گنجشک کوچولو پرواز کرد و رفت. هر چه بیشتر می رفت درخت ها خشک و بی برگ تر و گل ها پژمرده تر بودند. کم کم احساس بدی پیدا کرد. هوا تیره و بدبو شده بود. گنجشک کوچولو سرش گیج می رفت. دیگر نتوانست طاقت بیاورد. پیش دوستانش برگشت. درخت، گل، ماهی و رودخانه که منتظرش بودند درباره ی سفرش و آنچه دیده بود سوال کردند.
گنجشک کوچولو هم از درخت های بیبرگ، گل های پژمرده و هوای بدبو و تیره گفت. ماهی سوال کرد: خُب، حالا بگو دلیل این مشکل ها را فهمیدی؟
اما گنجشک کوچولو گفت: من هیچ چیزی نفهمیدم. چون نتوانستم جلوتر بروم. هر چه بود جلوتر بود.

زخم بر دیوار

در دهکده ی کوچکی، پسر نوجوانی با پدر و مادرش زندگی می کرد. او تنها فرزند خانواده بود. اما پدر و مادرش از اخلاق ناپسند او خيلي غمگین بودند. پرخاشگری عادت او شده بود و با بدزبانی و اخلاق ناپسندش دیگران را آزار می داد. این نوجوان خيلي زود عصبانی میشد و با بچه ها، همسایه ها و حتی دوستانش دعوا می کرد. به همین علت همه از او دوری می کردند و پدر و مادر نگران بودند كه مبادا پسرشان تنها بماند. آنها بارها به او توصیه می کردند که زود عصبانی نشود، اما نتیجه نمی گرفتند. عاقبت، فکری به ذهن پدر رسید…
روزی پدر کیسه ی بزرگ پر از میخی به پسرش داد و از او خواست هر بار که عصبانی شد، با چکش میخی به دیوار چوبی مزرعه بکوبد. پسر چون فکر می کرد که پیشنهاد پدرش یک جور سرگرمی است، آن را پذیرفت.
او هر بار که عصبانی میشد به سمت دیوار چوبی می دوید و میخی در آن می کوبید. روز نخست به علت عصبانیت زیادش 30 تا میخ به دیوار کوبید. پس از چند روز، نصف میخ های کیسه را به دیوار کوبید! كم كم کوبیدن میخ به ديوار براي او سخت مي شد. آخر اين كار برايش زحمت داشت. بنابراین تصمیم گرفت که زود عصبانی نشود.
از آن روز به بعد تعداد میخ هایی که به دیوار می کوبید کم شد، و بالاخره روزی رسید که دیگر هیچ میخی به دیوار نزد! پسر نوجوان آن روز هیچ عصبانی نشده بود و از آن روز به بعد هم هرگز عصبانی نشد و هیچ میخی به دیوار نزد.
پس از اين ماجرا، دوباره پدر از پسرش خواست که هر بار جلوی عصبانیتش را گرفت، یکی از میخ ها را از دیوار چوبی بیرون آورد. چند روز گذشت و پسر توانست بیشتر میخ ها را از دیوار بیرون بکشد. به همین علت پدرش او را تحسین کرد و در حالی که به سوراخ های روی دیوار اشاره می کرد از او پرسید: «آنجا چه می بینی؟» پسر جواب داد: سوراخ های روی دیوار که به علت کوبیدن میخ هنوز بجا مانده است!
پدر به او گفت: فرزندم میخ ها همان عصبانیت و اخلاق ناپسند تو بودند که بر سر مردم می کوبیدی. تو می توانی میخ ها را درآوری اما جای آنها روی دیوار باقی می ماند و دیوار هرگز مانند گذشته نمی شود. حتی بعضی از میخ ها را نمی توانی بیرون بیاوری. عصبانیت و بدزبانی تو مانند همین زخم های روی دیوار بود! ناسزاگويي زخمي به ديگران ميزند كه از آسيب بدني بدتر است! سعی کن از زبانت برای بهتر کردن روابط و دوستی ها استفاده کنی. با کلامت دوستی و محبت خودت را به دیگران نشان بده!

مترجم: زهرا سلمانی زاده