رودخانه ی تیره (2)
…. گنجشک کوچولو پرواز کرد و رفت. هر چه بیشتر می رفت درخت ها خشک و بی برگ تر و گل ها پژمرده تر بودند. کم کم احساس بدی پیدا کرد. هوا تیره و بدبو شده بود. گنجشک کوچولو سرش گیج می رفت. دیگر نتوانست طاقت بیاورد. پیش دوستانش برگشت. درخت، گل، ماهی و رودخانه که منتظرش بودند درباره ی سفرش و آنچه دیده بود سوال کردند.
گنجشک کوچولو هم از درخت های بیبرگ، گل های پژمرده و هوای بدبو و تیره گفت. ماهی سوال کرد: خُب، حالا بگو دلیل این مشکل ها را فهمیدی؟
اما گنجشک کوچولو گفت: من هیچ چیزی نفهمیدم. چون نتوانستم جلوتر بروم. هر چه بود جلوتر بود.