رودخانه ی تیره (1)
یکی بود یکی نبود. جنگل سرسبز و قشنگی بود که یک رودخانه هم از وسط آن می گذشت. ماهی های کوچک و بزرگ توی رودخانه زندگی می کردند، بازی می کردند، شادی می کردند، می خوابیدند و غذا می خوردند. روی درخت های سرسبزش پرنده ها لانه داشتند. تخم می گذاشتند. بچه دار می شدند و خلاصه از زندگی در جنگل لذت می بردند. اما یک روز اتفاقی افتاد …
صبح زود وقتی رودخانه از خواب بیدار شد دید رنگش تیره ی تیره شده است. تا خودش و رنگ تیره اش را دید ترسید. ترسید و لرزید. بعد شروع کرد به سرفه کردن.
ماهی کوچولو از خواب پرید. رنگ تیرهی آب را دید. ترسید. ترسید و لرزید. بعد هم نفسش تنگ شد و شروع کرد به نفس نفس زدن.
گل سرخ که کنار رودخانه زندگی می کرد از خواب پرید. همین که رنگ تیره ی آب و رنگ پریده ی ماهی را دید ترسید. ترسید و لرزید و خم شد. آن وقت پژمرده و ناراحت شد.
درخت که گل پژمرده، ماهی رنگ پریده و رودخانه ی تیره را دید، ترسید. ترسید و لرزید. بعد برگ هایش یکی یکی روی زمین افتادند.
گنجشک کوچولو روی درخت لانه داشت. همین که درخت برگریزان، گل پژمرده، ماهی رنگ پریده و رودخانه ی تیره را دید، ترسید. ترسید و لرزید. آن وقت شروع کرد به جیک جیک کردن.
صدای جیک جیک گنجشک را درخت، گل، ماهی و رودخانه شنیدند. رودخانه که از رنگ تیره اش غصه دار بود پرسید: چرا این قدر جیک جیک میکنی؟
گنجشک گفت: درخت برگریزان، گل پژمرده، ماهی رنگ پریده و رودخانه ی تیره …. همه اش ناراحت کننده است دیگر.
رودخانه که تا الان فقط به رنگ تیره ی خودش فکر می کرد ناراحتی اش بیشتر و بیشتر شد. درخت آهی کشید و چند برگ دیگرش روی زمین افتاد. گل هم دست های برگی اش را شل کرد و گفت: دهانم خشکِ خشک شده اما دوست ندارم آب بخورم. چون آب رودخانه خیلی زشت شده است. ماهی که بی حال بود گفت: ای کاش دوباره همه چیز مانند اول شود.
رودخانه گفت: به نظر شما چرا رنگ من تیره شده است؟
درخت گفت: چرا برگ های من در این وقت تابستان می ریزند؟
گل گفت: شاید تیره شدن رودخانه به مشکل ما هم ربط داشته باشد.
ماهی گفت: من فقط می دانم که حالم خوب نیست.
گنجشک گفت: من به آن طرف ها می روم شاید بفهمم دلیل تیره شدن آب چیست؟
گل گفت: فقط زود برگرد، تا برای حل مشکلمان فکری بکنیم.
رودخانه گفت: خوش خبر باشی!
ماهی گفت: ما منتظرت می مانیم…
(پايان قسمت 1)