یاد خدا

در آسمون خیال
پرمی زنم با دو بال

می شم مث شاپرک
می رم بالا، کم کمک

می رم به آسمون ها
می گم به او خدایا

نشون بده یه راهی
تا نکنم گناهی

بشم یه بنده ی خوب
پیشت عزیز و محبوب

میاد به گوش صدایی
صدای آشنایی

ای بچه ی خوب و ناز
بخون دعا و نماز

تا همه ی لحظه ها
باشی به یاد خدا

اون وقت هزار ستاره
تو قلب تو می باره
قلبت می شه پر از نور 
از هر گناه می شی دور

چون تو دلت بهاره
عطر و شکوفه داره

حس می کنم مادرم
نشسته در کنارم

دستی رو موهام کشید
پیشونی ام رو بوسید

دیدم برام آورده
یه چادر و سجاده

حرفای او چه زیباست
راهی به سوی خداست

پهن می کنم سجاده
تا که بشم آماده

آماده ی یه پرواز
در آسمون نیاز

شاعر: مهین ملک ثابت

راه مدرسه

باز هم موی مرا
مادرم شانه زده
روی پیراهن من
نقش پروانه زده

مادرم داده به من
کیف زیبای مرا
هست امروز قشنگ
همه چیز و همه جا

پدرم باز مرا
می‌سپارد به خدا
می‌کشد بر سر من
دست پرمهرش را

روی لبهای همه
خنده مهمان شده است
موقع رفتن من
به دبستان شده است
شاعر: افسانه شعبان نژاد

ترانه پاییز

فصل پاییز رسیده
فصل باد و برگ و رنگ 
رو زمین فرشای برگ 
فصل پاییز قشنگ 

توی باغ جنگل و دشت 
باد باز آواز میخونه 
بارون از تو دل ابر 
می ریزه دونه دونه 

هو و هو فوت می کنه 
تا که برگا بریزه 
با شادی شعر می خونه 
میگه بازم پاییزه 

پاییز از راه رسیده 
شاد و شیطون و قشنگ 
نقاشی کرده خدا 
برگارو از همه رنگ 

پاییز و باد و بارون 
بهترین حال و هواست 
خرمالو سیب و انار 
گل لبخند خداست 

ترانه سرا: مریم زارعی

رودخانه ی تیره (1)

یکی بود یکی نبود. جنگل سرسبز و قشنگی بود که یک رودخانه هم از وسط آن می ​گذشت. ماهی​ های کوچک و بزرگ توی رودخانه زندگی می​ کردند، بازی می ​کردند، شادی می​ کردند، می ​خوابیدند و غذا می​ خوردند. روی درخت ​های سرسبزش پرنده ​ها لانه داشتند. تخم می ​گذاشتند. بچه​ دار می ​شدند و خلاصه از زندگی در جنگل لذت می​ بردند. اما یک روز اتفاقی افتاد …

صبح زود وقتی رودخانه از خواب بیدار شد دید رنگش تیره ​ی تیره شده است. تا خودش و رنگ تیره ​اش را دید ترسید. ترسید و لرزید. بعد شروع کرد به سرفه کردن.

ماهی کوچولو از خواب پرید. رنگ تیره​ی آب را دید. ترسید. ترسید و لرزید. بعد هم نفسش تنگ شد و شروع کرد به نفس ​نفس زدن.

گل سرخ که کنار رودخانه زندگی می​ کرد از خواب پرید. همین که رنگ تیره​ ی آب و رنگ پریده​ ی ماهی را دید ترسید. ترسید و لرزید و خم شد. آن وقت پژمرده و ناراحت شد.

درخت که گل پژمرده، ماهی رنگ پریده و رودخانه​ ی تیره را دید، ترسید. ترسید و لرزید. بعد برگ​ هایش یکی​ یکی روی زمین افتادند.

گنجشک کوچولو روی درخت لانه داشت. همین که درخت برگ​ریزان، گل پژمرده، ماهی رنگ​ پریده و رودخانه​ ی تیره را دید، ترسید. ترسید و لرزید. آن وقت شروع کرد به جیک جیک کردن.

 صدای جیک​ جیک گنجشک را درخت، گل، ماهی و رودخانه شنیدند. رودخانه که از رنگ تیره ​اش غصه​ دار بود پرسید: چرا این قدر جیک​ جیک می​کنی؟

گنجشک گفت: درخت برگ​ریزان، گل پژمرده، ماهی رنگ​ پریده و رودخانه ​ی تیره …. همه​ اش ناراحت​ کننده است دیگر.

رودخانه که تا الان فقط به رنگ تیره ​ی خودش فکر می​ کرد  ناراحتی ​اش بیشتر و بیشتر شد. درخت آهی کشید و چند برگ دیگرش روی زمین افتاد. گل هم دست​ های برگی​ اش را شل کرد و گفت: دهانم خشکِ خشک شده اما دوست ندارم آب بخورم. چون آب رودخانه خیلی زشت شده است. ماهی که بی​ حال بود گفت: ای کاش دوباره همه چیز مانند اول شود.

رودخانه گفت: به نظر شما چرا رنگ من تیره شده است؟

 درخت گفت: چرا برگ​ های من در این وقت تابستان می ​ریزند؟

گل گفت: شاید تیره شدن رودخانه به مشکل ما هم ربط داشته باشد.

ماهی گفت: من فقط می​ دانم که حالم خوب نیست.

گنجشک گفت: من به آن طرف ​ها می​ روم شاید بفهمم دلیل تیره شدن آب چیست؟

گل گفت: فقط زود برگرد، تا برای حل مشکلمان فکری بکنیم.

رودخانه گفت: خوش​ خبر باشی!

ماهی گفت: ما منتظرت می​ مانیم…

(پايان قسمت 1)

رودخانه ی تیره (2)

…. گنجشک کوچولو پرواز کرد و رفت. هر چه بیشتر می رفت درخت ها خشک و بی برگ تر و گل ها پژمرده تر بودند. کم کم احساس بدی پیدا کرد. هوا تیره و بدبو شده بود. گنجشک کوچولو سرش گیج می رفت. دیگر نتوانست طاقت بیاورد. پیش دوستانش برگشت. درخت، گل، ماهی و رودخانه که منتظرش بودند درباره ی سفرش و آنچه دیده بود سوال کردند.
گنجشک کوچولو هم از درخت های بیبرگ، گل های پژمرده و هوای بدبو و تیره گفت. ماهی سوال کرد: خُب، حالا بگو دلیل این مشکل ها را فهمیدی؟
اما گنجشک کوچولو گفت: من هیچ چیزی نفهمیدم. چون نتوانستم جلوتر بروم. هر چه بود جلوتر بود.

زخم بر دیوار

در دهکده ی کوچکی، پسر نوجوانی با پدر و مادرش زندگی می کرد. او تنها فرزند خانواده بود. اما پدر و مادرش از اخلاق ناپسند او خيلي غمگین بودند. پرخاشگری عادت او شده بود و با بدزبانی و اخلاق ناپسندش دیگران را آزار می داد. این نوجوان خيلي زود عصبانی میشد و با بچه ها، همسایه ها و حتی دوستانش دعوا می کرد. به همین علت همه از او دوری می کردند و پدر و مادر نگران بودند كه مبادا پسرشان تنها بماند. آنها بارها به او توصیه می کردند که زود عصبانی نشود، اما نتیجه نمی گرفتند. عاقبت، فکری به ذهن پدر رسید…
روزی پدر کیسه ی بزرگ پر از میخی به پسرش داد و از او خواست هر بار که عصبانی شد، با چکش میخی به دیوار چوبی مزرعه بکوبد. پسر چون فکر می کرد که پیشنهاد پدرش یک جور سرگرمی است، آن را پذیرفت.
او هر بار که عصبانی میشد به سمت دیوار چوبی می دوید و میخی در آن می کوبید. روز نخست به علت عصبانیت زیادش 30 تا میخ به دیوار کوبید. پس از چند روز، نصف میخ های کیسه را به دیوار کوبید! كم كم کوبیدن میخ به ديوار براي او سخت مي شد. آخر اين كار برايش زحمت داشت. بنابراین تصمیم گرفت که زود عصبانی نشود.
از آن روز به بعد تعداد میخ هایی که به دیوار می کوبید کم شد، و بالاخره روزی رسید که دیگر هیچ میخی به دیوار نزد! پسر نوجوان آن روز هیچ عصبانی نشده بود و از آن روز به بعد هم هرگز عصبانی نشد و هیچ میخی به دیوار نزد.
پس از اين ماجرا، دوباره پدر از پسرش خواست که هر بار جلوی عصبانیتش را گرفت، یکی از میخ ها را از دیوار چوبی بیرون آورد. چند روز گذشت و پسر توانست بیشتر میخ ها را از دیوار بیرون بکشد. به همین علت پدرش او را تحسین کرد و در حالی که به سوراخ های روی دیوار اشاره می کرد از او پرسید: «آنجا چه می بینی؟» پسر جواب داد: سوراخ های روی دیوار که به علت کوبیدن میخ هنوز بجا مانده است!
پدر به او گفت: فرزندم میخ ها همان عصبانیت و اخلاق ناپسند تو بودند که بر سر مردم می کوبیدی. تو می توانی میخ ها را درآوری اما جای آنها روی دیوار باقی می ماند و دیوار هرگز مانند گذشته نمی شود. حتی بعضی از میخ ها را نمی توانی بیرون بیاوری. عصبانیت و بدزبانی تو مانند همین زخم های روی دیوار بود! ناسزاگويي زخمي به ديگران ميزند كه از آسيب بدني بدتر است! سعی کن از زبانت برای بهتر کردن روابط و دوستی ها استفاده کنی. با کلامت دوستی و محبت خودت را به دیگران نشان بده!

مترجم: زهرا سلمانی زاده