27 فروردین 1401 by مدیر ماهنامه 0 Comments

داستان پرطلایی

یکی بود یکی نبود.

سارا یک جوجه​ ی زرد کوچک داشت. او همیشه مواظب جوجه بود که گرسنه و تشنه نباشد. سارا برای جوجه یک اسم انتخاب کرده بود. چون پرهای طلایی جوجه کوچولو را خیلی دوست داشت اسمش را پرطلایی گذاشته بود. وقتی از مدرسه می ​آمد زود پیش جوجه ​اش می ​رفت و با آن بازی می​ کرد. برایش دانه می​ ریخت. آب می ​آورد. و کلی به آنها خوش می​ گذشت. پرطلایی هم سارا را خیلی دوست داشت. همین که صدایش را می شنید بالا می​ پرید و جیک​ جیک می​ کرد.

روزها می​ گذشت و پرطلایی بزرگ و بزرگ ​تر می ​شد. دیگر پرهای جوجه سفید شده بودند. تاج قرمز کوچولویش هم بزرگ​ تر شده بود. اما یک روز اتفاقی افتاد. سارا وقتی از مهد کودک به خانه آمد، سراغ پرطلایی رفت. اما دید جوجه​ اش روی زمین خوابیده است. با خودش گفت: پرطلایی حتما خیلی خسته شده که این طوری به پهلو دراز کشیده. سارا تکانش داد. اما جوجه بیدار نشد.

سارا دلش برای جوجه که بیدار باشد و بازی کند تنگ شد. گریه کرد و مادرش را صدا زد.

سارا گفت : مامان! پرطلایی دیگر تکان نمی خورد. خوابیده اما بیدار نمی ​شود. حالا چه کار کنم؟ مادرش آمد. او هم جوجه را تکان داد. اما بیدار نشد.

مادرش گفت: سارا جان پرطلایی مرده است. سارا گفت: یعنی چی؟… خب من باید چه کار کنم که خوب شود؟

مادرش گفت: پرطلایی برای همیشه خوابیده است. دیگر بازی نمی​ کند. غذا نمی​ خواهد و تکان نمی​ خورد. هیچ کس هم نمی​ تواند کاری انجام دهد.

سارا دلش برای پرطلایی سوخت. گریه کرد و گریه کرد. او حوصله​ ی هیچ کاری نداشت. دلش می​ خواست فقط به پرطلایی فکر کند و خاطره​ هایش را به یاد بیاورد. مادر سارا کنارش نشست و اشک​ هایش را با دستمال پاک کرد. بعد به سارا گفت: پرطلایی خاطره​ هایش همیشه در یاد ما می​ ماند. بعد آلبوم عکس را آورد و عکس​ هایی که همراه پرطلایی گرفته بودند را نشان داد. سپس گفت: هر وقت دلت برای پرطلایی تنگ شد، می​ توانی عکس​ ها را ببینی و خاطره ​هایش را برایم تعریف کنی.

سارا پرسید: اصلا چرا پرطلایی مرد؟ کاش همیشه سالم بود.

مادرش گفت: هر چیزی یک روز خراب می​ شود و هر موجود زنده ​ای یک روز می ​میرد.

آن روز سارا خیلی ناراحت بود. فردای آن روز وقتی به مدرسه رفت، هنوز توی فکر پرطلایی بود.

خانم معلم پرسید: سارا جان چرا ناراحتی؟

سارا گفت: جوجه​ ی پرطلایی​ ام مرده. من آن را خیلی دوست داشتم.

مربی سارا را نوازش کرد و گفت: می​ توانم بفهمم چقدر ناراحتی چون من هم وقتی کوچک بودم جوجه​ ام مریض شد و مُرد.

نسرین گفت: اجازه خانم، من هم یک اردک داشتم که مُرد. خیلی ناراحت شدم.

ناهید گفت: یک روز من دیدم که یک گنجشک کوچولو روی زمین افتاده و تکان نمی​ خورد.

مریم گفت: من هم یک بار راه می​ رفتم خاله​ ام گفت: از این طرف بیا مورچه​ ها را نکشی!

بهناز در حالی که کتابش را زیر بغلش می​ گذاشت گفت: بچه​ ها یک مورچه اینجاست. بچه ​ها همه هیجان​ زده به طرف مورچه نگاه کردند.

ناهید که به مورچه نگاه می​ کرد گفت: از کجا بفهمیم که یکی مرده؟

معلم گفت: وقتی موجودی خوابیده باشد و بیدار نشود، تکان نخورد، چیزی نخورد و بازی نکند یعنی مرده است و کاری از دست کسی بر نمی​ آید.

ناهید یک دفعه از جایش پرید و گفت: مورچه مُرد. تکان نمی​ خورد.

معلم مورچه را نگاه کرد. یكهو مورچه کوچولو به راه افتاد و رفت.

بچه​ ها خندیدند و خوشحال شدند. سارا آن روز و روزهای بعد دلش کمتر برای پرطلایی تنگ شد.

نويسنده: ليلا طبسي

گوینده: زهرا طباطبایی